جرس
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بیکرانها
حضور ما را
به جستجوى کرانههایى
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار
و محو دیدار
سبک تر از ماهتاب
و از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانهاى بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دوردستان
نسیم لرزان بال مرغى است
و یا پیام از ستارهاى دور
که مىکشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشى و پردهپوشى
به گوش آفاق مىرساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایى که واژههاى برهنه امشب
نوشته بر خاک و خون و خارا
چه زاد راهى به از رهایى
شبى چنان سرخوش و گوارا!
درین شب پاى مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانى آرى
تو دانى آرى
دلم ازین تنگنا گرفته
بهانه بهر خدا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغها را
که از زلالش سحر بجوید،
ز بیکرانها،
حضور ما را.
شفیعی کدکنی